پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

داستان جالب و خنده دار

داستان های خنده دار  

یه روز 3 تا لاک پشت میرن سفر و با خودشون چند تا نوشابه هم ورمی دارن تا وقتی رسیدن بخورن.

25 سال طول می کشه تا برسن. وقتی میرسن یادشون میفته که با خودشون استکان نبردن. یکیشون داوطلب میشه که بره استکانا رو بیاره ولی میگه باید قول بدین که تنهایی نخورین ها. دوستاشم قول میدن که نخورن.

یه 50 سالی می گذره دوستاش میگن بابا این نیومد بیا نوشابه ها رو بخوریم. تا درنوشابه رو باز می کنن یهو لاک پشته از لای سنگها میاد بیرون میگه نامردا! نگفتم اگه برم می خورین؟!

حلول ماه رمضان مبارک باد

اس ام اس تبریک ماه مبارک رمضان

 اس ام اس خنده دار ماه مبارک رمضان

شعر طنز ماه مبارک رمضان

پیامک تبریک عید فطر

اس ام اس شب قدر و شهادت حضرت علی ( ع )

اس ام اس رمضان

اس ام اس عیدفطر

اس ام اس شب قدر 

این هم یک داستان خنده دار به مناسبت ماه مبارک رمضان

---------------------------------

ملانصرالدین و ماه رمضان

ملانصرالدین که تمام ماه رمضان را روزه می گرفت، از یک چیز در زحمت بود. او عادت کرده بود تا هر روزی که از این ماه می گذرد، پیش خودش حساب کند و ببیند چند روز از ماه باقی مانده است. این حساب و کتاب هر روزه ، عاقبت هم کار دست ملانصرالدین می داد و او را به وسواس و شک گرفتار می کرد. مردم می دیدند که هر روز ماه رمضان با انگشتان دست هایش مشغول حساب و کتاب است.
ملانصرالدین تصمیم گرفت چاره ای بیاندیشد تا در ماه رمصانی که از فردا شروع می شد، حساب روزها را به طور دقیق داشته باشد.
او خیلی فکر کرد و عاقبت راهی پیش پایش گشوده دید و با خودش گفت:
- هر روز که افطار می کنم، یک هسته خرما توی قندان می اندازم. هر وقت خواستم بدانم چندم ماه است، هسته های خرما را می شمارم و دیگر هیچ اشتباه و شکی برایم نمی شود.
اما دختر ملانصرالدین که از این ماجرا خبری نداشت موقع افطار چند دانه خرما می خورد و چون می دید پدرش هسته های خرما را داخل قندان می گذارد او هم همین کار را می کرد.
هنوز ماه رمضان به نیمه خودش هم نرسیده بود که قندان پر هسته شد. اتفاقا یکی از روزها که ملانصرالدین با تعدادی از دوستانش در جایی نشسته بود، حرف و سخن بر سر این که چند روز از ماه رمضان گذشته است به میان آمد. آن روز ، ملانصرالدین که بر خلاف همیشه خیلی آرام و مطمئن نشسته بود، وسط بحث پرید و گفت:
- این همه سروصدا نکنید که من حساب روزها را به طور دقیق می دانم.

دوستانش که برای اولین بار او را این همه مطمئن می دیدند ، با تعجب پرسیدند:
- چه طوری حساب روزها را نگه داشته ای؟
ملانصرالدین از جایش بلند شد و در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
- صبر کنید تا به خانه ام بروم و برگردم. آن وقت همه چیز را برایتان تعریف می کنم.
بعد با شتاب تمام، خودش را به خانه رسانید و سراغ قندان رفت . هسته های خرما را روی زمین ریخت و شروع به شمارش کرد:
.... 80 هسته خرما تو قندان بود.
ملانصرالدین بالا سرقندان و هسته های خرما نشست و با نوک انگشتان دست، وسط سرش را خاراند و با خودش گفت:
- اگر همه روزهایی را که از ماه رمضان گذشته است بگویم، دوستان حرف مرا قبول نمی کنند.... بهتر است..... بهتر است که نصف آن را تخفیف بدهم....
ملا پیش دوستانش رفت و با شادمانی گفت:
- امروز چهلم ماه رمضان است.
دوستان ملانصرالدین از شنیدن این حرف ، لحظه ای ساکت شدند و با چشمان واریده به ملا و بعد هم به یک دیگر نگاه کردند.
عاقبت یکی از آنها سکوت را شکست و در حالی که خنده می کرد، به ملا گفت:
- دوست عزیز ما ! چه طور چنین چیزی امکان دارد!؟
ملانصرالدین با خونسردی گفت:
- خیلی خوب هم امکان دارد.
یکی از دوستان ملانصرالدین پرسید:
- بگو بدانیم تو حساب دقیق این روزها را چه طور فهمیدی که چهل روز از ماه گذشته است؟
ملانصرالدین با همان خونسردی قبلی اش گفت:
- راستش را بخواهید، من نصف آن را هم به شما تخفیف داده ام، و گرنه حالا هشتاد روز از ماه رمضان گذشته است.

 

داستان مذهبی

امام حسن عسگری (ع) در کودکی

روزی بهلول از کوچه ای می گذشت. کودکانی را دید که مشغول بازی هستند؛ ولی یکی از آنها ایستاده است و بازی نمی کند.
بهلول به او گفت:
- می خواهی وسیله بازی برای تو بیاورم ، تا تو با کودکان دیگر به بازی بپردازی؟
کودک پاسخ داد:
- خداوند ما را برای بازی کردن نیافریده است!
بهلول پرسید:
- پس ما را برای چه هدفی آفریده شده ایم؟
کودک گفت:
- برای عبادت پروردگار چنانچه خدا در قرآن می فرماید:
" افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا ترجعون "یعنی آیا پنداشتید که شما را بیهوده آفریدیم و به سوی ما بازنمی گردید؟!
بهلول گفت:
- شما هنوز کوچک هستید و به سن بلوغ نرسیده اید.
کودک با کلامی دلنشین پاسخ داد:
- مادرم را دیدم که می خواست آتش روشن کند. او هیزمهای کوچک را در اجاق گذاشت و آتش زد، سپس هیزم های بزرگ را روی آنها گذاشت تا آتش بگیرند!
بهلول از بسیاری دانایی کودک در حیرت بود، پرسید:
- نام تو چیست؟
و پاسخ شنید:
- حسن عسگری (ع)

داستان طنز

هیزم شکن

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.“آیا این تبر توست؟” هیزم شکن جواب داد: ” نه” فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره.فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب. ”فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!فرشته عصبانی شد. ” تو تقلب کردی، این نامردیه ”هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز “نه” می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز “نه” میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره.

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده

داستان طنز

سوالی رو که مشاهده می کند یک تست روانشانی است . متن را با دقت بخوانید تک تک کلمات در جواب نهایی تاثیر دارند :
یک زن در مراسم ختم مادر خود ، مردی را می بیند که قبلا او را نمی شناخت. او با خود اندیشید که این مرد بسیار جذاب است. او با خود گفت او همان مرد رویایی من است و در همان جا عاشق او میشود .اما هیچگاه از او تقاضای شماره نمی کند و دیگر آن مرد را نمی بیند. چند روز بعد او خواهر خود را می کشد
به نظر شما انگیزه ی او از قتل خواهر خود چه بوده است ؟
چند دقیقه با خود فکر کنید و جواب های خود را یادداشت کنید. بعد برا یافتن پاسخ صحیح به پایین صفحه مراجعه کنید ( دیگه زیادم سعی نکنید اگه نشده یعنی نمی تونید دیگه
)
.
.
.
.

.
.
.
.
.
اما پاسخ :

آن زن امید داشت که در مراسم ختم خواهرش شاید ان مرد را دوباره ببنید

اگر توانستید به این سوال پاسخ صحیح بدهید احتمالا شما یک بیمار روانی یا psychopath هستید
یکی از بزگترین روانشناسان امریکایی این تست را بر روی افراد زیادی انجام داد تا به این نتیجه برسد که چه کسانی پاسخ صحیح می دهند .
نکته ی جالب این که اکثر قاتل های سریالی به راحتی و سرعت توانستند جواب صحیح بدهند :
بنابراین اگر پاسخ شما صحیح بود احتمالا شما یکی از قاتل های سریالی آینده خواهید بود .
سعی کنید در رفتار خود تجدید نظر کنید !!!!!

حکایات شیرین

حکایات شیرین و خنده دار

 

مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند، شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که در خانه موجود بود و کوزه ای شراب پیش آورد. چون کاسه ای بخوردند، مهدی گفت : « من یکی از خواص مهدی ام،» کاسه دوم بخوردند، گفت: « یکی از امرای مهدی ام.» کاسه سیم بخوردند، گفت : من مهدی ام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت : کاسه اول خوردی ، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت کردی، اگر کاسه ی دیگری بخوری ، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند، اعرابی از ترس می گریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند. زری چندش بداد.
اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه.

 ( گواهی می دهم که تو راستگویی حتی اگر آن ادعای چهارم را هم داشته باشی! )

سایت جک و خنده

شخصی دعوی خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند، او را گفت: پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری می کرد، او را بکشتند، گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم.

سایت جک و خنده

ابوبکر ربابی اکثر شب ها به دزدی می رفت، ( شبی) چندان که سعی کرد، چیزی نیافت، دستار خود را بدزدید و در بغل نهاد، چون به خانه رفت، زنش گفت : چه آورده ای؟ گفت : این دستار آورده ام.
زن گفت که این دستار خود توست. گفت : خاموش، تو ندانی ، از بهر آن دزدیده ام تا آرمان دزدی ام باطل نشود.

سایت جک و خنده

طفیلی را پرسیدند که اشتها داری ؟ گفت : من بیچاره در جهان همین متاع را دارم...

سایت جک و خنده

جمعی به جنگ ملاحده ( ملحدان) رفته بودند،در بازگشتن ، هر یک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند.یکی پایی بر چوب می آورد. پرسیدند که این را که کشت؟ گفت : من. گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت : تا من برسیدم، سرش برده بودند.

سایت جک و خنده

شخصی با دوستی گفت : که مرا چشم درد می کند، تدبیر چه باشد؟ گفت : مرا پارسال دندان درد می کرد، برکندم..

سایت جک و خنده

 

بهترین و جالب ترین مطالب فقط در سایت جک و خنده

Jok20.blogsky.com
سایت جک و خنده

 

 

 

داستان عشق


روزی روزگاری، جزیره ای بود که تمام احساسات در آنجا زندگی می کردند. شادی ، غم ، دانش و همچنین احساسات مانند عشق. یک روز به احساسات اعلام شد که جزیره غرق خواهد شد. بنابراین همگی قایق هایی ساختند و آنجا را ترک کردند. بجز عشق. عشق تنها حسی بود که باقی ماند. عشق خواست تا آخرین لحظه ممکن مقاومت کند. وقتی جزیزه تقریبا غرق شده بود، عشق تصمیم گرفت تا کمک بخواهد.

ثروت در قایقی مجلل در حال عبور از کنار عشق بود.

عشق گفت: می توانی من را هم با خود ببری؟

ثروت جواب داد: در قایقم طلا و نقره زیادی هست و جایی برای تو وجود ندارد.

عشق تصمیم گرفت از غرور، که او هم سوار بر کشتی زیبایی از کنارش در حال عبور بود در خواست کمک کند.

-"غرور، لطفا کمکم کن"

غرور جواب داد:"عشق، من نمی توانم کمکت کنم . تو خیس هستی و ممکن است به قایقم آسیب برسانی"

غم نزدیک بود ، بنابراین عشق در خواست کمک کرد،" اجازه بده همراهت بیایم"

غم جواب داد:" اه...عشق من خیلی غمگینم و نیاز دارم تنها باشم"

شادی هم از کنار عشق گذشت و بقدری شاد بود که حتی صدای در خواست عشق را نشنید.

ناگهان صدایی به گوش رسید،" بیا عشق، من تو را همراه خود خواهم برد" صدا، صدای پیری بود. عشق درود فرستاد و به حدی خوشحال شد که فراموش کرد مقصدشان را بپرسد. وقتی به خشکی رسیدند، پیری راه خودش را در پیش گرفت.عشق با علم به اینکه چه قدر مدیون پیریست از دانش که مسنی دیگر بود پرسید: "چه کسی نجاتم داد؟ "

دانش جواب داد:" زمان بود"

عشق پرسید:" زمان؟ اما چرا نجاتم داد؟ "

دانش با فرزانگی خاص و عمیقی لبخند زد و جواب داد: " زیرا تنها زمان است که توانایی درک ارزش عشق را داراست"