پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

پیامک و جوک 20

مطالب خنده دار و مفید و سرگرم کننده جوک و داستان های خنده دار و طنز عکس های خنده دار شعر خنده دار و هزران مطالب جالب دیگر

حافظ و طنز

غزل طنز حافظ

نیمه شب پریشب٬ گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافظ ٬ توی صف اتوبوس

گفتم : سلام حافظ گفتا: علیک جانم

گفتم :کجا می روی؟ گفت:ولله خود ندانم

گفتم:بگیر فالی ٬گفتا: نمانده حالی

گفتم: چگونه ای؟ گفت: در بند بی خیالی

گفتم :که تازه تازه٬ شعر و غزل چه داری ؟

گفتا: که می سرایم شعر سپید باری

گفتم: ز دولت عشق٬ گفتا که کودتا شد

گفتم :رقیب تو ٬گفت: الحمد کله پا شد

گفتم :کجاست لیلی ٬مشغول دلربایی ؟

گفتا: شده ستاره٬ در فیلم سینمایی

ادامه مطلب ...

اس ام اس love

تل متل لالایی ، گلم چه بی وفایی ، عزیز دل من کجایی ، دوست دارم خدایی

 

اگه میخوای بدونی چند تا دوست دارم،انگشتتو بذاررو نبضت....دیدی؟دوست داشتنم تمومی نداره

 

هنوز در پی جراح زبر دستی میگردم که سرنوشت مرا به تو پیوند بزند

 

امروز رفتم دکتر، گفت رگهای قلبت بسته شده...
شرمنده، دیگه راهی برای بیرون اومدنت نیست!

 

 

 باغ خوبه ، نه بی گل

چشم خوبه ، نه بی نور

دوست خوبه ، نه بی وفا

زندگی خوبه ، نه بی صفا

عشق خوبه ، نه بی معشوق

من خوبم ، نه بی تو !

 

 

ازش پرسیدم چه قدر منو دوست داری؟ گفت: به اندازه جوهر خودکارم. گفتم: خیلی نامردی چون جوهر خودکارت یه روز تموم می شه لبخند زد و گفت: خودکار من اصلا جوهر نداره.

 

 

 

یه دختر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این دختره یه دوست پسری داشت که عاشقه اون بود.دختره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون دختر چشماشو بده. وقتی که دختره بینا شد دید که دوست پسرش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. پسره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشمای من باش

 

 

داستان پادشاه

 

داستان آموزنده 

 

روزی پادشاهی سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصمیم گرفت برای خود جانشینی انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ی گیاهی داد و از آنها خواست، دانه را در یک گلدان بکارند و گیاه رشد کرده را در روز معینی نزد او بیاورند.
پینک یکی از آن جوان ها بود و تصمیم داشت تمام تلاش خود را برای پادشاه شدن بکار گیرد، بنابراین با تمام جدیت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولی موفق نشد. به این فکر افتاد که دانه را در آب و هوای دیگری پرورش دهد، به همین دلیل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمایش کرد ولی موفق نشد.
پینک حتی با کشاورزان دهکده های اطراف شهر مشورت کرد ولی همه این کارها بیفایده بود و نتوانست گیاه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گیاه کوچک خودشان را در گلدان برای پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتی نوبت به پینک رسید، پادشاه از او پرسید: « پس گیاه تو کو؟» پینک ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد.
در این هنگام پادشاه دست پینک را بالا برد و او را جانشین خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.
پادشاه روی تخت نشست و گفت:« این جوان درستکارترین جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراین هیچ یک از دانه ها نمی بایست رشد می کردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهی نیاز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهی که برای رسیدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافی دست بزند.»